میبینی و ب روی خود نمی آوری
اشکهای از سر دلتنگی ام را
شاید دلیل این سردی
عاشق شدنت در زمستان باشد
لعنت ب این زمستان سرد و خموش
ک اول مرا ب دنیا داد و پس از آن
عشق سردش را ب وجود مردادی تو...
|________________________┍──────────────┤
دستم نشسته بود و اون منو "داداشي" صدا مي کرد .
به موهاي مواج و زيباي اون خيره شده بودم و آرزو مي کردم که عشقش
متعلق به من باشه . اما اون توجهي به اين مساله نميکرد .
آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو
بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و گونه من رو بوسيد .
*~**~****~~~~****~~~~****~~~~********~~~~****~~~~
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم .
من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
****~~~~****~~~~****~~~~********~~~~****~~~~
تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه مي کرد. دوست پسرش قلبش رو
شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم
اينکار رو کردم. وقتي کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه
اون چشمهاي معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه.
بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس ، خواست بره که
بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و گونه من رو بوسيد .
****~~~~****~~~~****~~~~********~~~~****~~~~
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم .
من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
****~~~~****~~~~****~~~~********~~~~****~~~~
روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون
نميخواد با من بياد" .
من با کسي قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم که اگه زماني
هيچکدوممون براي مراسمي پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست
مثل يه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان
رسيد . من پشت سر اون ، کنار در خروجي ، ايستاده بودم ، تمام هوش
و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود. آرزو
مي کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمي کرد و
من اين رو ميدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خيلي خوبي داشتيم "
، و گونه منو بوسيد .
****~~~~****~~~~****~~~~********~~~~****~~~~
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم .
من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
****~~~~****~~~~****~~~~********~~~~****~~~~
يه روز گذشت ، سپس يک هفته ، يک سال ... قبل از اينکه بتونم حرف
دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلي فرا رسيد ، من به اون نگاه مي کردم که
درست مثل فرشته ها روي صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره.
ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهي نمي کرد ،
و من اينو ميدونستم ، قبل از اينکه کسي خونه بره به سمت من اومد ، با
همون لباس و کلاه فارغ التحصيلي ، با گريه منو در آغوش گرفت و
سرش رو روي شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشي دنيا
هستي ، متشکرم و گونه منو بوسيد .
****~~~~****~~~~****~~~~********~~~~****~~~~
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم .
من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
****~~~~****~~~~****~~~~********~~~~****~~~~
نشستم روي صندلي ، صندلي ساقدوش ، توي کليسا ، اون دختره حالا
داره ازدواج ميکنه ، من ديدم که "بله" رو گفت و وارد زندگي جديدي
شد. با مرد ديگه اي ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من
باشه. اما اون اينطوري فکر نمي کرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از
اينکه از کليسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدي ؟ متشکرم"
~****~~~~****~~~~****~~~~********~~~~****~~~~
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم .
من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
****~~~~****~~~~****~~~~********~~~~****~~~~
سالهاي خيلي زيادي گذشت . به تابوتي نگاه ميکنم که دختري که من رو
داداشي خودش ميدونست توي اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش
دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه ، دختري که
در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزي هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش براي من باشه. اما
اون توجهي به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم
بهش بگم ، ميخواستم که بدونه که نمي خوام فقط براي من يه داداشي
باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتي ام ... نيمدونم ... هميشه
آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.
~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*
اي کاش اين کار رو کرده بودم .................
با خودم فکر مي کردم و گريه !
اگه همديگرو دوست داريد ، به هم بگيد ، خجالت نکشيد ، عشق رو از هم
دريغ نکنيد ، خودتونو پشت القاب و اسامي مخفي نکنيد ، منتظر طرف
مقابل نباشيد، شايد اون از شما خجالتي تر و عاشق تر باشه!!
پس مراقب باشین دیر نشه!!
|________________________┍──────────────┤
دلم می خواد آقا جون، مشهدتُ ببینم
کنار سقاخونت، با زائرات بشینم
سقاخونت آقاجون، به یاد مشک سقاست
اونجا فقط برای شادی قلب زهراست
یه کفتر غریبم، تو صحن سقاخونه
بیا بده با دستت، لقمه و آب و دونه
قبله قلب عاشق، جز تو آقا نمیشه
می خوام آقا بدونی ، دوسِت دارم همیشه
شبای بارگاهت ، صفای عالمینه
صحن و سرات برا من، کربلای حسینه
دلم می خواد آقا جون، ضریحتُ ببوسم
لباس نوکریتُ، تو حرمت بپوشم
از کوچیکی تا حالا، عاشق و مبتلاتم
بذار همه بدونن، تا جون دارم گداتم
دلم می خواد آقا جون، مشهدتُ ببینم
کنار سقاخونت، با زائرات بشینم
گدای بی پناهم، جز تو کسی ندارم
رونده عالمینم، تویی همه قرارم
دل تو حرم همیشه، مست یه اسم نابه
ذکر آقام ابالفضل، دعای مستجابه
آروم نمیشه این دل، توی حرم ای آقا
تا روضه ای نخونم، از دوتا دست سقا
کفتر دل کنارت، هی می ره بالا بالا
پر می کشه تا یثرب، کنار قبر زهرا
دست گدائی من به سوی تو درازه
پیش تموم مردم، به گدائیش می نازه
بعد نماز همیشه، اسم تو رو میآرم
وای اگه روزی آقا، اسم تو رو نیارم
دلم می خواد آقا جون، مشهدتُ ببینم
کنار سقاخونت، با زائرات بشینم
|________________________┍──────────────┤
من گریزم از تو و از عشق گرم تو
با آنکه آفتاب فروزنده منی
ای آفتاب عشق نمیخواهمت دگر
هرچند دلفروزی و هرچند روشنی!
بر سینه دست مینهی و میفریبیم
کاینجاست آن چه مقصد و معنای زندگی ست
یعنی که : سر به سینه پر مهر من بنه
جز این چه حاصلت ز سراپای زندگی ست
در پاسخت سر از پی حاشا برآورم
یعنی : مرا هوای تو دیگر نه در سر است
با این دل رمیده, نیازم به عشق نیست
تنهاییم به عیش جهانی برابر است
من در میان تیرگی تنگنای خویش
پر میزنم ز شوق که اینجا چه دلگشاست
سرخوش, ازاین سیاهی و شادان ازاین مغاک
فریاد میکشم که از این خوبتر کجاست؟؟؟؟؟
خفاش خو گرفته به تاریکی غمم
پرواز من بجز به شبانگاه تار نیست
بر من متاب, آه, تو ای مهر دلفروز
نور و نشاط, با دل من سازگار نیست!!!
سیمین بهبهانی
|________________________┍──────────────┤
و بی شک اگر من روزی با مردی ازدواج کنم که با هم به مهمانی های احمقانه ای برویم که مردان یک طرف جمع شوند و از سیاست و کار و فوتبال بگویند و زنان یک طرف دیگر جمع شوند و از پدیکور و مانیکور و انواع و اقسام رژیم غذایی و ساکشن و پروتز لب و پستان و جُک های ***ی و چگونگی شوهرهایشان در رختخواب و سریال های ترکیه ای ماهواره و خرم خاتون حرف بزنند، خودم را آتش می زنم!!!
مادر ِ من، عزیز دلم، اگر مردی را پیدا کردی که با من به دوچرخه سواری و تئاتر دیدن و کنسرت رفتن و فیلم دیدن و آهنگ های (غیر پاپ) دانلود کردن و شعر و کتاب خواندن و کافه رفتن و شب گردی های بی هوا و سفر های بی هوا با کوله پشتی و عکاسی و نقاشی و سر به سر هم گذاشتن و دیوانه بازی هایی از این دست زد، و آنقدر به با هم بودنمان ایمان داشت که به زمین و زمان و هر پشه ی نَری که از دور و برم رد می شود گیر نداد، و به من احساس "رفیق" بودن داد و نه تنها احساس "زن" بودن، طوری که تمام دنیا به رفاقت و رابطه مان حسودی شان شد و مجبور شدیم برای چشم نظرهایشان هر روز اسفند دود کنیم، آن وقت شاید یک فکری برای رسیدنت به آرزویت کردم!...
که با علم به اینکه این خراب شده نامش ایران است، و ازدواج به جای اینکه سندِ با هم بودنِ "من" و "او" باشد، سندِ با هم بودن دو ایل و طایفه و حرف و حدیث هایشان و احتمالا همان مهمانی های احمقانه و غرق شدن در باتلاقِ خرج و مخارج و روزمرگیِ محض ست، احتمالا هرگز به آرزویت نخواهی رسید... مرا ببخش...
"" مهدیه لطیفی ""
|________________________┍──────────────┤
در متن خداحافظی فرهاد مجیدی قرار گرفته، آمده است:
هیچ وقت دوست نداشتم زمان خداحافظی ام را از قبل مشخص کنم. مدتی پیش، به این تصمیم رسیدم که امروز روز خداحافظی از فوتبال است. از فردا همان جایی می ایستم که شما میایستادید. زیر برف، یخ، باران و آفتاب سوزان. اما این بار من باید به شما احترام بگذارم و تشکر کنم، درست همان کاری که شما برای من انجام دادید.تمام خاطرهها، خوشیها و لحظههای تلخی که در طول سالیان حضور در استقلال داشتهام امروز جلوی چشمانم هستند. تلخ ترین خاطرهام “۴خرداد ۱۳۹۰ ” است که روی قلبم حک شده و به هیچ وجه پاک نخواهد شد. روزی که در مراسم تشییع جنازه ناصرخان شرکت کردم و در بهشت زهرا (س) برای همیشه از وی جدا شدم.
به من حق دهید که با دشواری از این پیراهن دل بکنم، هر کدام از ستارههای آن، مدالهایی بودند که همه ما به آن افتخار میکردیم. من به بیشتر آرزوهای فوتبالی خود رسیدهام و دوست داشتم با قهرمانی در آسیا از فوتبال خداحافظی کنم اما این امر میسر نشد. امیدوارم در آینده به تنها آرزوی دست نیافته ورزشی ام در کنار هواداران عزیز برسم.
هواداران عزیز و دوست داشتنی!
بازیکنان میروند ولی استقلال بزرگ باقی میماند. پیراهنی که سالها نام من بر آن نوشته میشد را دوست داشتهام و همواره دوست خواهم داشت. پیراهن “آبی” که بر تن بازیکنان بزرگی چون غلامحسین مظلومی و حسن روشن بوده یا همان بازوبندی که مدتها علی جباری، برادران بیانی، امیر قلعه نویی یا جواد زرینچه بر بازوان خود می بستند از جمله خاطرات ماندگارم هستند.
تقدیر این بود که در ایران پیراهنی جز پیراهن پرافتخار “آبی” بر تن نکرده و با استقلال از دوران قهرمانی خداحافظی کنم. ازهمه افرادی که این فرصت را برای من فراهم کرده و مرا حمایت نمودند خصوصا “امیر قلعه نویی” قدردانی می نمایم.
فرهاد مجیدی امروز به خط آخر سالهای بازی خود رسیده و وقت آن شده تا پیراهن شماره ۷ که میراث بزرگانی چون «مجید نامجو مطلق » است را به بازیکنان تازه نفسی تقدیم کنم که قرار است آینده فوتبال کشور را رقم بزنند.
هواداران همیشگی!
از فردا دیگر بازیکن استقلال به شمار نمیآیم ولی همواره یکی از شما خواهم بود و برای قهرمانی استقلال دعا خواهم کرد. هر چه دارم از استقلال و هوادارانش است و هر کجا که باشم برای سربلندی استقلال تلاش خواهم کرد.
چقدر سخت است پایان بردن این نامه، همین طور نامها مقابل چشمانم رژه میرود، از تمام مربیانی که در این سالها برایم زحمت کشیدند، از مدیرعامل محترم باشگاه جناب آقای فتح ا…زاده و دیگر مدیران گذشته، کارشناسان، بازیکنان، کادر پزشکی، تدارکات، اهالی رسانه، دوستان، خانواده خصوصا پدر و مادر عزیزم و تک تک آن هوادارانی که در این سالها همراهیام کردند، کمال سپاسگزاری و قدردانی را دارم.
در پایان لازم است برای تیم ملی کشورم که با درایت جناب آقای علی کفاشیان، رییس فدراسیون فوتبال و مربی بزرگش کارلوس کی روش، تلاش بازیکنان و دعای خیر مردم عزیز به جام جهانی صعود کرد، آرزوی موفقیت نمایم.
خدای من شاهد است که در تمام این سالهای طولانی با تمام توانم بازی کردم و اگر قصوری از من سر زده از همه پوزش میطلبم.
مجیدیها میآیند و می روند، اما آنچه باقی میماند نام “استقلال” است که پشتش به شما هواداران، مثل همیشه گرم خواهد ماند. زنده باد ایران، زنده باد استقلال.
برادر کوچک شما
فرهاد مجیدی
|________________________┍──────────────┤
میـدآنی...،
گـآهی سـَنگــدِل تـَریـن آدم دُنیـآ هـَم که بـآشی،
یـک آن
یـآد کـَسی روی قـفـَسهـ سیـنهـ ات
ســَنگــینی میکــُنــَد
آنوقــت به طــور کـآملا غریزی،
نـَفــَس عمیـقی میکــِشی
تـآ ســَنگ کـــوب نـَکـُنی
|________________________┍──────────────┤
لبخند بزن عروسک من...
سهم تو از دنیا لقمه ی کوچکی است که در دست داری..
|________________________┍──────────────┤
من نمیدانم
که چرا میگویند: اسب حیوان نجیبی است, کبوتر زیباست.
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد؟
چشم ها را باید شست, جور دیگر باید دید....
واژه ها را باید شست.
واژه باید خود باد, خود باران باشد.
چتر ها را باید بست.
زیر باران باید رفت.
فکر را, خاطره را, زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر, زیر باران باید رفت.
دوست را, زیر باران باید دید.
عشق را زیر باران باید جست.
زیر باران باید با زن خوابید.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باران باید چیز نوشت, حرف زد, نیلوفر کاشت.
زندگی تر شدن پی در پی,
زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است.
رخت ها را بکنیم:
آب در یک قدمی است.
|________________________┍──────────────┤
هــر شـــب،مـوهـــایم را شــانه مـی زنــــم و مـی خــوابـم...
صـبحگـــاهـان،مـوهــایم پـریشــان است...
مـن هـر شــب خــواب نـوازش هـای تــو را مـی بیـنم...!!!
|________________________┍──────────────┤